با توجه به انبوه رواياتی كه شيعه و سنّی در مورد فضايل اميرالمؤمنين(عليه السلام) و هم چنين وصايت و خلافت آن حضرت نقل كرده اند، قاعدتاً نمیبايست درباره عظمت شخصيت و نيز حق آن حضرت در خلافت بعد از پيامبر(صلی الله عليه وآله) شك و شبههای وجود میداشت. فضايل و عظمت شخصيت آن حضرت آن چنان شهره است كه امروزه حتی بسياری از غير مسلمانان ـ مثل جرج جرداق مسيحی ـ با شور و حرارتی خاص درباره آن حضرت كتاب مینويسند و سخن میگويند. گاه حتی كسانی كه به هيچ يك از اديان آسمانی معتقد نيستند به اميرالمؤمنين(عليه السلام) عشق میورزند. حال چگونه است كه قدر و منزلت چنين شخصيتی برای بسياری از مسلمانان ناشناخته است و ارادت چندانی به آن حضرت ندارند؟!
حضرت علی(عليه السلام) مظهر عدالت و سمبل تمام فضايل انسانی، و نام او يادآور آنها است. مسلمانانی كه در صدر اسلام آن معامله را با علی(عليه السلام) كردند كسانی بودند كه سالها با پيامبر اكرم(صلی الله عليه وآله) مصاحبت داشتند و فرمايشات آن حضرت(صلی الله عليه وآله) را درباره علی(عليه السلام) شنيده بودند و فداكاری ها، شجاعت ها، گذشت ها، ايثارها، محبت ها، دل سوزیها و خيرخواهیهای حضرت امير(عليه السلام) را به چشم خود ديده بودند. سؤال اين است كه چرا با اين همه، علاقه و ارادت چندانی به حضرت علی(عليه السلام) پيدا نكردند و حتی برخی دشمنی هم كردند؟ سرّ اين مسأله در چيست؟
از سوی ديگر، مسأله وصايت، خلافت و امامت اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز مطلبی نبود كه در طول تاريخ حيات پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) مجهول و ناشناخته باشد. از همان اولين روزی كه پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) دعوت خود را علنی كردند، فرمودند: اول كسی كه به من ايمان بياورد، جانشين من خواهد بود،2 و همه ديدند كه اين شخص كسی جز نوجوانی ده، سيزده ساله، يعنی علی بن ابی طالب(صلی الله عليه وآله) نبود. پس از آن نيز پيامبر(صلی الله عليه وآله) تا آخرين روزهای حيات، به مناسبتهای مختلف اشاره میكردند كه جانشين من علی(عليه السلام) است. آخرين بار نيز در روز عيد غدير خم، هفتاد روز پيش از رحلت خويش، همه مسلمانانی را كه اجتماع آنها در آن محل ممكن بود ـ كه غالب مورخان جمعيتی بيش از صد هزار نفر را نوشتهاند ـ در بيابان و زير آفتاب داغ نگاه داشت و دست علی(عليه السلام) را بلند كرد و فرمود: اين علی(عليه السلام) جانشين من است. چه شد كه پس از هفتاد روز آن مسلمانان گويا فراموش كردند كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) چه فرمود و خود برای پيغمبر(صلی الله عليه وآله) جانشين تعيين كردند؟ كسانی كه در سقيفه جمع شدند و برای پيغمبر(صلی الله عليه وآله) جانشين تعيين كردند، افرادی تازه مسلمان نبودند. بسياری از آنها كسانی بودند كه در جنگهای بدر و خيبر و حنين شركت داشتند و سالها در راه اسلام شمشير زده و سختیهای زيادی را تحمل كرده بودند. با اين اوصاف، چگونه شد كه بعد از وفات پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) ، در حالی كه هنوز جنازه آن حضرت(عليه السلام) روی زمين بود، جانشين ديگری را ـ غير از كسی كه او فرموده بود ـ به خلافت تعيين كردند؟
اين همه در حالی است كه در روايات اهل بيت(عليهم السلام) اصرار عجيبی درباره ولايت حضرت علی(عليه السلام) شده است؛ به طوری كه اگر كسی اين ولايت را نداشته باشد ايمانش تمام نيست و اعمال او قبول نمیشود. حتی روايتی هست كه اگر كسی بين صفا و مروه آن قدر عبادت كند كه مثل مشك خشكيده شود، ولی ولايت حضرت علی(عليه السلام) را نداشته باشد عبادتش قبول نمیشود.3 چه سرّی در ولايت حضرت علی(عليه السلام) است كه تا اين حد اهميت دارد؟
سؤال ديگری كه در اين جا مطرح میشود اين است كه آيا من و شما مطمئن هستيم كه اگر بعد از وفات پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) در آن صحنه حضور داشتيم، به سراغ حضرت علی(عليه السلام) میرفتيم؟ يا اگر ما هم بوديم مثل آنها عمل میكرديم؟ شبيه همين سؤال اين است كه اگر ما در زمان امام حسين(عليه السلام) و روز عاشورا بوديم، جزو اصحاب سيدالشهداء(عليه السلام) میشديم يا به سپاه يزيديان میپيوستيم؟ در پاسخ اين سؤال ممكن است به راحتی بگوييم: هرگز! خدا نكند! ما هميشه زيارت عاشورا و وارث میخوانيم و میگوييم: يا لَيْتَنا كُنّا مَعَكُم. آرزوی ما اين است كهای كاش در آن زمان بوديم و به شهادت میرسيديم. اما بايد توجه داشته باشيم كه ادعا كردن آسان است. بسياری از افراد در طول تاريخ اسلام چنين ادعاهايی داشته اند، اما در مقام عمل و به هنگام امتحان، به گونهای ديگر رفتار كرده اند.
سه عامل عمده مخالفت با ولايت و خلافت اميرالمؤمنين(عليه السلام)
بسياری از مسلمانان صدر اسلام كمابيش با شخصيت اميرالمؤمنين(عليه السلام) آشنا بودند و فضايل و مناقب آن حضرت را، هم به چشم ديده و هم از پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) شنيده بودند. شاهد اين امر نيز روايات متعدد و معتبری است كه علمای اهل سنّت در كتابهای خود در اين باره از همين مسلمانان نقل كرده اند.4 اكنون پرسش اين است كه با اين حال چرا مسلمانان حضرت علی(عليه السلام) را رها كرده و به سراغ ديگران رفتند و حتی بعضی با آن حضرت(عليه السلام) دشمنی كردند. در پاسخ اين سؤال میتوان به سه عامل عمده اشاره كرد كه در ادامه به آنها میپردازيم.
1. كينههای شخصی
در پاسخ اين سؤال يك سلسله مسايل روان شناختی مطرح است كه به بعضی از آنها در دعای ندبه نيز اشاره شده است. برخی از كسانی كه حضرت علی(عليه السلام) را رها كردند، به اين دليل بود كه يك سلسله كينه ها، حسادتها و دل خوریهايی نسبت به آن حضرت(عليه السلام) داشتند. كسانی كه در صدر اسلام مسلمان شده بودند، بت پرستهای مكه و يا از عشاير مختلف عرب بودند و در بسياری از جنگها در جبهه مقابل پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) با آن حضرت جنگيده و بستگان بسياری از آنها در امثال بدر و حنين به دست حضرت علی(عليه السلام) كشته شده بودند. در آن زمان روحيه عشايری بر مردم حاكم بود و اگر كسی از تبار يا عشيرهای كشته میشد همه آن قبيله نسبت به قاتل او بدبين میشدند و كينه او را در دل میگرفتند. در دعای ندبه در اين باره میخوانيم: ...أَحْقاداً بَدْرِيَّةً وَ خَيْبَرِيَّةً وَ حُنَيْنِيَّةً وَ غَيْرَهُنَّ فَأَضَبَّتْ عَلی عَداوَتِهِ وَ أَكَبَّتْ عَلی مُنابَذَتِه. آنان گرچه مسلمان شده بودند و در ظاهر علی(عليه السلام) را هم دوست داشتند، اما در زوايای پنهان دل خود، حتی گاهی به صورت ناخودآگاه، نسبت به آن حضرت(عليه السلام) كينه داشتند و با خود میگفتند، همين شخص بود كه پدر، جدّ، عمو و دايی و بستگان ما را كشت.
البته امروزه اين عامل نسبت به خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) در مورد ما مطرح نيست. اميرالمؤمنين(عليه السلام) كسی از بستگان ما را نكشته كه بر سر آن با آن حضرت دشمنی كنيم. اما در مورد غير اميرالمؤمنين(عليه السلام) نظير اين عامل در مورد ما نيز میتواند مطرح شود. آيا اگر حكومتِ بر حق اسلامی در اين زمان فرد يا افرادی از بستگان ما را واقعاً به حق و به درستی اعدام كند و از ميان بردارد، آيا ما كينه آن را به دل نخواهيم گرفت؟!
2. عدالت علی(عليه السلام)
مسأله ديگر در دشمنی و مخالفت مسلمانان صدر اسلام با اميرالمؤمنين(عليه السلام) ، مربوط به شخص آن حضرت بود. علی(عليه السلام) صفتی داشت كه مردم آن را نقطه ضعف میشمردند. آنان با تمام فضايلی كه برای حضرت علی(عليه السلام) قايل بودند، اما به پندار خود يك عيب و ضعف اساسی نيز برای آن حضرت سراغ داشتند! آن ايراد اين بود كه علی(عليه السلام) سخت گير و انعطاف ناپذير است! علی مو را از ماست میكشد و بيش از حد در مسايل دقيق و ريز میشود. به خصوص در مواردی كه مربوط به احكام شرعی، حقوق مردم و بيت المال باشد زياد از حد سخت میگيرد!
بسياری از ما داستان عقيل را میدانيم. عقيل برادر حضرت علی(عليه السلام) و فردی نابينا و در عين حال عيالوار بود. بسياری از اوقات فرزندانش گرسنه بودند و سهم او از بيت المال كفاف زندگی اش را نمیداد. روزی حضرت علی(عليه السلام) را به مهمانی دعوت كرد تا آشفتگی و ژوليدگی كودكانش را ببيند، بلكه سهم بيشتری از بيت المال برای او مقرر كند. حضرت آهن داغ را به بدن او نزديك كرد به طوری كه فريادش بلند شد و گفت: میخواهی مرا بسوزانی؟! مگر من چه كردهام كه اين كار را با من میكنی؟! اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود، تو از آهنی كه به دست من داغ شده تا اين اندازه وحشت میكنی، من چگونه در روز قيامت آتشی را كه از غضب خدا افروخته شده تحمل كنم؟ اگر من بخواهم از بيت المال يك درهم بيشتر از سهمت به تو بدهم، در آخرت بايد به آتش جهنم بسوزم.5
آری، علی(عليه السلام) در مسأله بيت المال و حقوق جامعه اسلامی تا بدين حد سخت گير بود و اين سخت گيری برای بسياری از مردم و حتی برخی از دوستان نزديكش قابل تحمل نبود. سخت گيریهای حضرت علی(عليه السلام) به خصوص در بيت المال، باعث میشد كه دوستان آن حضرت هم ايشان را تحمل نكنند.
اين عاملی است كه ما نيز بايد در مورد آن بينديشيم. آيا اگر ما در زمان حضرت علی(عليه السلام) بوديم و سخت گيریهای آن حضرت(عليه السلام) را میديديم، تحمل میكرديم؟ اگر من و شما به جای عقيل بوديم و فرزندانمان گرسنه و ژوليده بودند، عموی آنها هم اميرالمؤمنين(عليه السلام) و حاكم تمام كشورهای اسلامی بود، آيا در برابر اين سخت گيری طاقت میآورديم؟ مگر عقيل از علی(عليه السلام) چه خواست؟ چند قرص نان و اندكی سهم بيشتر از بيت المال برای رفع گرسنگی كودكان خود. اما اميرالمؤمنين(عليه السلام) از اين كار خودداری كرد و فرمود سهم تو از بيت المال همين است! نيك بينديشيم و قضاوت كنيم كه اگر ما در آن زمان بوديم، با اين همه سخت گيری، آيا علوی میشديم يا غير علوی؟! اگر میبينيم پاسخ درستی نداريم و نمیتوانيم باصراحت بگوييم غير علوی نمیشديم، بدانيم كه اشكالی در كار ما وجود دارد؛ و در صدد برآييم كه خود را اصلاح كنيم، تمرين كنيم كه به حق تن دهيم و هر چه حق ما است به همان رضايت دهيم. اگر كسی بيشتر از حق به ما میدهد از او تعريف نكرده و به سراغ او نرويم. اگر میخواهيم علوی باشيم، ببينيم حق ما چه مقدار است و به همان قانع باشيم.
3. فقر فرهنگی
در زمينه مخالفت با اميرالمؤمنين عامل بسيار مهم ديگری نيز مطرح است كه جنبه اجتماعی دارد و میتوان آن را مهم ترين و اساسی ترين عامل نيز به حساب آورد. اين عامل امروزه به خصوص برای جامعه ما بسيار مهم است و بايد كمال توجه را نسبت به آن داشته باشيم.
مردم زمان پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) عموماً و به جز تعداد معدودی از آنها، نسبت به اسلام آشنايی عميق و همه جانبه نداشتند. از سال سوم بعثت دعوت پيغمبر(صلی الله عليه وآله) علنی شد و در طول بيست سال پس از آن، با مشقتهای فراوان، عدهای از مردم مسلمان شدند كه عمده آن نيز بعد از هجرت پيغمبر(صلی الله عليه وآله) به مدينه و آن هم در سه، چهار سال آخر عمر پيامبر(صلی الله عليه وآله) بود. بديهی است كه هم به لحاظ محدوديت امكانات اطلاع رسانی و هم به لحاظ وضعيت بسيار ضعيف سواد و تمدن و پيشرفتِ خود مردم جزيرة العرب، پيامبر(صلی الله عليه وآله) نمیتوانست در اين مدت محدود آنها را به صورت عميق و گسترده با معارف اسلام آشنا سازد. از اين رو جامعه زمان پيامبر(صلی الله عليه وآله) مبتلا به عقب ماندگیِ فرهنگی شديدی بود، در حدی كه ما نمیتوانيم آن را به درستی درك كنيم. آنان مردمی بودند كه از خرما بتهايی را درست میكردند و آنها را به عنوان خدايان خود میپرستيدند و هر زمان كه گرسنه میشدند همان خداها را میخوردند! سطح فرهنگی مردم آن زمان در اين حد بود. حال تصور كنيد كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) چه اندازه بايد خون دل بخورد تا آنها را با توحيد آشنا كند و خدايی را كه جسم و قابل رؤيت نيست به ايشان معرفی كند و معارف بلند اسلام را به آنان بياموزد. برای چنين مردمی با اين سطح پايين فرهنگی بسيار مشكل بود كه بپذيرند بعد از وفات پيغمبر(صلی الله عليه وآله) اطاعت شخص ديگری كه پيغمبر نيست، مانند اطاعت پيغمبر(صلی الله عليه وآله) واجب باشد. آنان در نهايت اگر از ايمان قوی برخوردار بودند و با خودشان كنار میآمدند، فقط میتوانستند: النَّبِيُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ6 و اطاعت از شخص پيامبر(صلی الله عليه وآله) را بپذيرند، اما وجوب اطاعت كسی غير از پيامبر(صلی الله عليه وآله) ، به سادگی برايشان قابل هضم نبود.
«دموكراسی»، ره آورد باطل سقيفه
مردم آن زمان با چنين سطح پايين فرهنگی، پس از تلاشهای فراوان پيامبر(صلی الله عليه وآله) فقط اطاعت آن حضرت را بر خود واجب میدانستند. اما زمانی كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) از دنيا رفت، چون خداوند در قرآن با صراحت نام نبرده بود كه فلان شخصِ ديگر نيز «اولی بالمؤمنين» است، آن مسلمانان ساده انديش فكر میكردند كه مسأله جانشينی پيغمبر(صلی الله عليه وآله) پس از او مربوط به خود مردم است و به اصطلاح امروزه، دموكراسی است. عدهای هم كه شخصيتهای مهمی بودند، میگفتند: ما در نبوت كه حقی نداشتيم، دست كم در جانشينی پيغمبر(صلی الله عليه وآله) سهمی داشته باشيم!7 اينها كه غالباً از رؤسای قبايل و شخصيتهای اجتماعی بوده و برای خودشان مقام و منزلتی قايل بودند، حديثی جعل كرده و گفتند: خود پيغمبر(صلی الله عليه وآله) فرموده كه نبوت و امامت در يك خانواده جمع نمیشود!8 آنان اين حديث دروغ را جعل كردند تا سهمی برای خودشان در جانشينی پيغمبر(صلی الله عليه وآله) و حكومت بر مردم دست و پا كنند. تازه مسلمان بودن، سطحی نگر و ساده بودن مردم، عمق نداشتن ايمان آنان و تبليغات عدهای شيطان صفت، همه دست به دست هم داد و موجب انحراف ولايت از مسير اصلی خود شد.
البته با اين كه توده مردم آن زمان سطح فرهنگی نازلی داشتند، اما سياست مدارانی در بين آنها بودند كه بزرگان سياست امروز دنيا بايد از آنها درس بگيرند! نبايد گمان كرد كه داستان سقيفه ماجرايی ساده بود و اين افراد به صورت اتفاقی جمع شده و گفتند برای پيغمبر(صلی الله عليه وآله) جانشين انتخاب كنيم. آنان از مدتها پيش طرح اين كار را ريخته و عهدنامهای نيز نوشته و امضا كرده بودند. بحث شده بود كه بعد از پيغمبر(صلی الله عليه وآله) چه كسی را میتوان عَلَم كرد و او را به عنوان جانشين پيغمبر(صلی الله عليه وآله) معرفی نمود. هر كسی برای اين مقام نمیتوانست مطرح شود. بايد كسی باشد كه پدر زن پيغمبر(صلی الله عليه وآله) و ريش سفيد است و جزو اولين كسانی است كه ايمان آورده و يارِ غار پيغمبر(صلی الله عليه وآله) بوده است؛ چنين كسی را میتوان مطرح كرد! از اين رو فرد مورد نظر، مشخص شده و از قبل معلوم كرده بودند كه چه كسی بايد خليفه شود.
در همين زمينه، مسأله بعد اين بود كه چگونه او را مطرح كنيم؟ برای اين كار نيز نقشهای كشيده بودند. گفتند: در شورا بحث میكنيم و چنين و چنان میگوييم و بعد پدر يكی از همسران پيغمبر(صلی الله عليه وآله) برخاسته و میگويد من با خليفه اول بيعت كردم، بعد از او فرد ديگری بيعت خواهد كرد و به همين ترتيب قضيه تمام میشود. به همين نقشه عمل كردند و آنچه میخواستند، شد.
هفتاد روز قبل، پيغمبر(صلی الله عليه وآله) دست علی(عليه السلام) را بلند كرده و فرموده بود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَوْلاه،9 اما حتی يك نفر در سقيفه نگفت خود پيغمبر(صلی الله عليه وآله) چه كسی را معيّن كرده است! همان كسانی كه اصحاب بدر و حنين بودند و در جنگها شركت كرده و سالها در راه اسلام شمشير زده بودند، هيچ كدام نگفتند هفتاد روز پيش پيغمبر(صلی الله عليه وآله) در غدير خم چه كسی را تعيين كرد! آنان نقشه كشيده بودند كه خودشان نقشی در رياست مسلمانان داشته باشند!
ممكن است كسی بگويد حكومت آن زمان درآمدی نداشت، و حتی خليفه اول حصيربافی میكرد؛ پس اين كار چه سودی برای آنها داشت؟ در پاسخ بايد گفت: «حب رياست»، عطش و آتشی است كه اگر به جان كسی افتاد او را بيچاره میكند! جانشينی پيغمبر(صلی الله عليه وآله) عنوان مهمی بود. كاخ و فرش زربفتی در كار نبود، حتی اسبی هم نصيب خليفه نمیشد؛ اما عنوان جانشينی پيغمبر(صلی الله عليه وآله) و رياست بر مردم فريبنده و جاذب بود.
آن روز عدهای شيطان و باهوش، راه نفوذ در مردم را پيدا كردند و فهميدند كه مسأله را به چه صورتی برای مردم مطرح كنند كه خريدار داشته باشد. در طول تاريخ اسلام و در هر عصری اين قبيل افراد نقش اساسی را در تمام انحرافات دنيای اسلام بازی كرده و میكنند. آن روز نيز عدهای از هم اينان طرح و نقشهای تهيه كردند كه چگونه مسير جامعه را تغيير دهند، چگونه تبليغات كنند و چه شعاری را مطرح كنند كه مردم بپسندند. بزرگ ترين نقش را در گمراهی مردم همين گروه آدمهای باهوش و شيطان صفت ايفا میكنند. بزرگ ترين گناهها هم متعلق به همين گروه است و بزرگ ترين عذابها نيز روز قيامت برای آنها است. تا روز قيامت هر كس گمراه شود، سهمی از گناه گمراهی او برای كسانی است كه داستان سقيفه را طراحی كردند؛ عدهای كه چند نفر بيشتر نيز نبودند.
مطلب از آن جا شروع شد كه گفتند: پيغمبر(صلی الله عليه وآله) فقط ضامن دين مردم بود و اطاعت او تنها در امور دينی بر ما واجب بود. اكنون بعد از وفات پيامبر(صلی الله عليه وآله) ذرّهای از محبت و ارادت ما نسبت به پيغمبر(صلی الله عليه وآله) كم نشده و الآن نيز بر او درود فرستاده و به آن حضرت احترام میگذاريم. اما او فقط متكفل دين ما بود و حال كه او دين و قرآن را برای مردم باقی گذاشت و از دنيا رفت، ما بايد برای دنيای خود فكری كرده و خودمان خليفهای تعيين كنيم!
بدين ترتيب گروه طراحان سقيفه، اولين كسانی بودند كه بنای دموكراسی اسلامی را گذاشتند و گفتند: اين مردم هستند كه بايد برای پيغمبر(صلی الله عليه وآله) جانشين تعيين كنند.
عدهای گمان میكنند كه دموكراسی ارمغان غرب برای ما است؛ اما اين مسأله ابتكار امروز نيست، بلكه ارمغان شوم طراحان سقيفه است كه گفتند مردم بايد حكومت را تعيين كنند! پيغمبر(صلی الله عليه وآله) فرمود: خدا علی(عليه السلام) را تعيين كرده، آنها گفتند: ما میخواهيم خودمان حاكم تعيين كنيم! به اين ترتيب، اساس «دموكراسی» در سقيفه گذاشته شد.
سقيفه، نقطه آغاز سكولاريزم
مولود شوم ديگر سقيفه «سكولاريزم» بود. تصور بسياری اين است كه اين مسأله نيز ابتكار غرب بوده و تازه پيدا شده است، لكن حقيقت اين است كه اساس مسأله «سكولاريزم» و تفكيك دين از سياست نيز در سقيفه گذاشته شد. گفتند: آنچه كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) از احكام و قرآن و دستورات آورد، همه مربوط به دين بود، و دين به امور دنيا كاری ندارد. حكومت مسألهای دنيايی است و حساب آن از حساب دين جدا است. آنچه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) گفت فقط مربوط به دين بود. آن حضرت گفت: نماز بخوانيد، روزه بگيريد و حج به جا بياوريد؛ ما نيز همه اين احكام را قبول داريم، اما هيچ كدام از اينها ربطی به سياست و حكومت ندارد. البته آنها همين مسايل را نيز آن گونه كه پيغمبر(صلی الله عليه وآله) فرمود نپذيرفتند، اما به هر حال، گفتند اينها مربوط به دين بود، ولی اين كه چه كسی رئيس باشد، چه كسی فرمان بدهد، چه كسی بيت المال را جمع آوری كند، چه كسی حاكم و قاضی معيّن كند، و مسايلی از اين قبيل، مربوط به دنيا است و ربطی به پيغمبر(صلی الله عليه وآله) ندارد! خود مردم بايد رأی بدهند كه چه كسی اين كارها را انجام دهد! پس از آن نيز چند نفر جمع شدند و گفته شد اينها اهل حل و عقد هستند؛ مسلمانان به آنها رأی دادند و خلافت به عهده آنها گذاشته شد و مسأله خاتمه يافت.
بنابراين در سقيفه سنگ بنای دو مسأله مهم، يعنی «سكولاريزم» و «دموكراسی» گذاشته شد، كه بر اساس آن، امروزه میتوانيم خود را محك بزنيم كه سقيفهای هستيم يا علوی. آن روز گفتند حكم دين از دنيا جدا است و امر حكومت به دست خود مردم است. امروزه هم برخی از روشن فكران ما و نيز برخی دولت مردانی كه تحت تأثير اين روشن فكران قرار گرفته اند، همين حرف را تكرار میكنند و میگويند: حساب دين از حساب دنيا جدا است و مردم خود بايد حكومت را انتخاب كنند. آنان در اين زمينه از فرمايش امام خمينی(قدس سره) كه «ميزان رأی ملت است»10 نيز سوء استفاده میكنند و میپندارند كه حضرت امام(رحمه الله) اين فرمايش را برای همه موارد فرمودهاند حتی اگر مردم رأی بدهند كه خدا نباشد! در حالی كه اين فرمايش امام(قدس سره) مربوط به موردی است كه كسانی میخواستند پيش قدم شده و افرادی را به عنوان نمايندگان مجلس انتخاب كنند؛ امام(رحمه الله) فرمودند، شما كار نداشته باشيد خود مردم میتوانند نمايندگان خود را انتخاب كنند. بنابراين ايشان در مورد انتخاب نمايندگان مجلس و يا ساير انتخاباتی كه در قانون اساسی آمده، فرمودند: «ميزان رأی ملت است.» اين فرمايش امام(قدس سره) مربوط به مواردی است كه در قانون اساسی آمده، و اعتبار خود قانون اساسی هم به اين است كه ولیّ فقيه آن را تأييد و امضا كرده است. بنابراين اعتبار رأی مردم هم، در حقيقت به اعتبار ولیّ فقيه و تأييد او است. هيچ گاه منظور امام(رحمه الله) اين نبوده و نيست كه ميزان رأی مردم است حتی اگر مردم رأی بدهند كه قانون اساسی دروغ است! يا رأی بدهند كه اسلام نباشد! ولايت فقيه نباشد! عاقل كه جای خود دارد، بعيد میدانم هيچ سبك عقلی هم احتمال بدهد كه منظور اين است كه در اين موارد نيز ميزان رأی ملت است! شخصيتی كه عمر خود را صرف اسلام و احيای احكام دين كرد و دائماً اسلام و اجرای احكام اسلام ورد زبانش بود، آيا چنين كسی اجازه میداد مردم اسلام را نسخ كنند؟! آيا نظر او اين بود كه ميزان رأی مردم است، حتی اگر ضد اسلام باشد؟!
در هر حال سقيفه برای اولين بار حساب دين را از حساب دنيا و حكومت جدا كرد. اين مبنا برای اولين بار در آن جا گذاشته شد كه میتوان در دين و مسايل دينی به پيغمبر(صلی الله عليه وآله) و علی(عليه السلام) رجوع كرد اما در امر حكومت و سياست به سراغ ديگران رفت! حتی خليفه اول و دوم در بسياری از مسايل دينی به سراغ حضرت علی(عليه السلام) میآمدند. آنها ابايی نداشتند كه در مسايل دينی به حضرت علی(عليه السلام) مراجعه كنند و سفارشات پيغمبر(صلی الله عليه وآله) در مورد رجوع به ثقلين را نيز حمل بر مراجعه به آنها در مسايل دينی میكردند؛ يعنی احكام دين را علی(عليه السلام) بيش از ديگران از پيغمبر(صلی الله عليه وآله) ياد گرفته است و ساير مردم بايد از او ياد بگيرند. امروزه هم بسياری از اهل تسنن در كشور ما و بسياری مناطق ديگر به همين مطلب اعتقاد دارند.
حتی بعضی از شافعیهای كشور ما معتقدند كه ائمه اثنا عشر(عليهم السلام) مرجع دينی بوده اند؛ يعنی میتوان احكام دين را از آنها ياد گرفت و رواياتی كه از پيغمبر اكرم(صلی الله عليه وآله) درباره آنها نقل شده، اشاره به همين امر دارد، نه اين كه آنها خليفه باشند. اين دقيقاً همان معنای تفكيك دين از دنيا و سياست است و تبليغات آشكار و پنهانِ امروزه برای جدا كردن مسأله دين از سياست، در حقيقت پيروی از همان نظريهای است كه در سقيفه پی ريزی شد.
ولايت علی(عليه السلام) نماد تفكيك ناپذيری دين از سياست
با توجه به تفاصيلی كه گذشت اكنون بهتر و بيشتر روشن میشود كه چرا پيامبر(صلی الله عليه وآله) و ائمه(عليهم السلام) تا اين حد نسبت به مسأله ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) تأكيد و سفارش كرده اند. يكی از حكمتهای اين همه تأكيدات بر ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين است كه ولايت حضرت علی(عليه السلام) رمز تفكيك ناپذيری دين از سياست است. اين كه میگويند اگر ولايت حضرت علی(عليه السلام) را قبول نداشته باشيد، اعمالتان قبول نيست و ايمانتان ناقص است، يكی از رموز اساسی اش همين مسأله است. اگر ايمان نسبت به ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) سست شود، كار به اين جا میكشد كه میگويند، بايد دين را از سياست جدا كرد و دين فقط برای حسينيهها و معبدها است! برويد سينه بزنيد، ولی كار به حكومت نداشته باشيد!
پذيرش ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) يعنی اين كه بپذيريم آن حضرت، هم رهبر دينی و هم رهبر سياسی است؛ و گرنه اگر كسی فقط رهبری دينی اميرالمؤمنين(عليه السلام) را بپذيرد و رهبری سياسی آن حضرت بعد از پيامبر(صلی الله عليه وآله) را انكار كند، چنين كسی قطعاً منكر ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. از اين رو پذيرش ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) با اعتقاد به سكولاريزم ناسازگار و در تناقض است. هم چنين اعتقاد به ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) با پذيرش دموكراسی به معنای رايج و مصطلح آن در غرب، قابل جمع نيست؛ زيرا مبنای ولايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) اين است كه حاكم را بايد خدا تعيين كند و مشروعيت حكومت از طرف او است. مردمی كه اختيار خود را ندارند، چگونه میتوانند اختيار خلق خدا را به دست كسی بدهند؟! آيا من حق دارم دست خودم را بِبُرم و آيا در شرع اجازه چنين كاری به من داده شده است؟ من حتی حق ندارم يك زخم كوچك به بدن خودم وارد كنم. با اين حال من چگونه میتوانم به ديگری اجازه بدهم كه اگر كسی در جامعه دزدی كرد، او دست دزد را ببرد! من كه حق زخمی كردن دست خودم را هم ندارم، چگونه حق بريدن دست ديگری را دارم! و چگونه میتوانم چنين اجازهای را به ديگری بدهم؟! ممكن است گفته شود حكم بريدن دست دزد متعلق به 1400 سال پيش است (هم چنان كه برخی اعتقادشان همين است و میگويند تاريخ مصرف اين قبيل حكمها گذشته است!)؛ میگوييم اشكالی ندارد، اما حكم زندان را كه قبول داريد؟ يا میگوييد، بايد به دزد هم لبخند زد؟! اگر زندان كردن دزد را قبول داريد، سؤال اين است كه من چگونه حق دارم كسی را زندان كنم؟ و چگونه حق دارم به كسی اجازه بدهم كه او ديگری را زندان كند؟ چه كسی اين اجازه را به من داده است؟ اين خدا است كه مالك و صاحب اختيار تمام بندگان است، و او است كه بايد چنين اجازهای بدهد. اگر او به حكومتی مشروعيت نبخشد، آن حكومت چه حقی دارد كه در بندگان خدا تصرف كند؟
پس كسی كه ولايت حضرت علی(عليه السلام) را میپذيرد، نمیتواند با دموكراسی به اين معنا موافقت كند. هر چقدر هم كه از دموكراسی تعريف و تمجيد كنند و حتی آن را تا حدّ پرستش بالا ببرند كه كسی جرأت نكند عليه آن حرفی بزند، اما به هر حال در اين ميان كسی پيدا میشود كه با صدای بلند بگويد: دموكراسی با اسلام نمیسازد. اسلام قائل به حاكميت مطلق «الله» است، در حالی كه دموكراسی به معنای حاكميت مطلقِ خواست و اراده «مردم» و «انسان» است؛ آن گاه چگونه میتوان اين دو را با يكديگر جمع كرد؟! ولايت حضرت علی(عليه السلام) يعنی تحقق بخشيدن به حكومت خداوند در ميان خلق. يا بايد حكومت خدا را پذيرفت يا حكومت مردم را:
أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ؛11ای فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را نپرستيد، زيرا وی دشمن آشكار شما است؟ و اين كه مرا بپرستيد؛ اين است راه راست.
پرستش، سزاوار خدای يگانه است، و هر چه خلاف آن باشد بت پرستی است، خواه بت سنگی باشد، خواه بتی كه از خرما درست شده، يا بتی كه از گوشت و استخوان باشد. هر كسی غير از خدا پرستش شود بت است. ولايت حضرت علی(عليه السلام) يعنی مظهر توحيد خالص، يعنی پرستش خدای يگانه، يعنی پذيرفتن تنها يك حاكميت و حكومت و آن هم حكومت الله؛ نه حكومت نخبگان، نه حكومت زورمداران، نه حكومت فريب كاران و نه حكومت مردم؛ فقط حكومت خدا. ما بايد خدا را بسيار شكر كنيم كه اين نعمت را به ما ارزانی داشته است: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّكينَ بِوِلايَةِ أَميرِالْمُؤْمِنينَ(عليه السلام) وَ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ(عليهم السلام) .
1. تاريخ ايراد اين سخنرانی 6/1/79 میباشد.
2. ر.ك: بحارالانوار، ج 18، باب 1، روايت 27.
3. ر.ك: بحارالانوار، ج 23، باب 13، ص 230.
4. از جمله میتوان به كتاب ينابيع المودّة نوشته سليمان حنفی اشاره كرد.
5. بحارالانوار، ج 41، باب 107، روايت 23.
6. احزاب (33)، 6.
7. بحارالانوار، ج 37، باب 52، روايت 40.
8. بحارالانوار، ج 27، باب 9، روايت 15.
9. بحارالانوار، ج 28، باب 4، روايت 1.
10. صحيفه نور، ج 7، ص 122.
11. يونس (36)، 60 ـ61.