اكنون تعريفهای ديگر را مطرح میكنيم:
1. نفی سلطه بيرونی.
اين تعريف، مشهورترين تعريف آزادی است كه مورد پذيرش میباشد.
2. نبودن مانع خارجی كه از جنبش جلوگيری میكند. «1»
3. هر انسانی بتواند مصلحت خويش را به شيوه مورد نظر خود دنبال كند مشروط بر اينكه به مصالح ديگران آسيبی نرساند. «2»
4. فقدان موانع در راه تحقق آرزوهای انسان. «3»
كثر اين تعريفها كه در مورد آزادی انجام گرفته است، از حدّ يك تعريف لغوی و به اصطلاح تعريف لفظی تجاوز نمیكند.
مثلا تعريف نخست، كه معروفترين برای آزادی است، بيشتر جنبه تعريف لغوی دارد و از دو نظر نارسا است:
1. نفی سلطه خارجی كاملا جنبه سلبی دارد، و بايد جنبه ايجابی آزادی نيز در كنار آن گفته شود، فرض كنيد در جامعهای زندگی میكنيم كه سلطه خارجی در آن وجود ندارد و بر فرض وجود، نمیتواند در خواسته های ما اثر بگذارد، بالأخره بايد تحت عاملی زيست كنيم و از آن الهام بگيريم، و در غير اين صورت از زندگی فردی و اجتماعی بازمانده و در نيمه راه متوقف میشويم.
چيزیكه میتواند، جنبه ايجابی آن را بيان كند و اين است كه بگويم: «پس از نفی سلطه و جبر، به مقتضای طبيعت خود عمل كنيم».
2. كاستی ديگری در اين تعريف است كه بايد «عمل به مقتضای طبيعت» از نظر حدّ، ارزيابی شود و برای آن حد و مرزی تعيين گردد، حدی كه در تعريف چهارم به آن اشاره شده است، يعنی مشروط براينكه به مصالح ديگران آسيبی نرساند.
تعريف دوم، درحالیكه به جنبههای سلبی (نبودن مانع خارجی) و ايجابی (از جنبش جلوگيری نكند) اشاره میكند، ولی دايره آزادی را به نهضتها و جنبشهای اجتماعی و سياسی اختصاص داده و از تبيين آزادی فردی چشم پوشيده است.
تعريف سوم هرچند جامعتر از دو تعريف نخست است، ولی از نظر ديگر كاستی دارد، زيرا ضرر نزدن به مصالح ديگران كافی در آزادی مطلوب نيست زيرا افزون بر آن، بايد بر سعادت فردی خويش ضرر نزند.
مثلا تحريم مواد مخدر در تمام جامعههای الهی و الحادی از اين قيد سرچشمه میگيرد، كه اين نوع آزادی بر مصالح فرد ضرر وارد میسازد.
تعريف چهارم به نوعی به تعريف نخست بازگشت میكند.
ازآنجاكه تعريف نخست، معروفترين تعريف، برای آزادی است، شايسته است پيرامون آن، بحث بيشتری صورت گيرد.
تحليل تعريف مشهور آزادی
1. آزادی: رهايی از جبر غير و عمل به اقتضای ماهيت و طبيعت خويش.
اين تعريف مركب از دو جزء است:
1. جزء سلبی.
2. جزء ايجابی.
جزء نخست ناظر به رفع موانع است كه نمیگذارد انسان به اقتضای طبيعت خود عمل كند، و در حقيقت جلوی مقتضی را میگيرد، و مانع از تأثير آن میشود، غالبا اين «غير» همان حاكمان مستبد و فرمانروايان خودخواه هستند كه اراده خود را بر انسان تحميل كرده و انسان را از عمل به خواستههای طبيعی خود باز میدارند.
در گذشته غالبا جبر غير به صورت حاكمان مستبد ترسيم میشد امّا پس از پيوستگی جوامع و گسترش صنعت، عوامل «جبر آفرين» ديگری نيز پديد آمدند، كه اختيار را از كف انسانها میربايند و چه بسا انسان فكر میكند كه آزادانه عمل میكند امّا غافل از آنكه عواملی بیاختيار مانند رسانهها و تبليغات گمراهكننده، فكر و انديشه سپس گزينش را در مغز او پديد میآورند.
در انتخابات غرب كاملا اين مسأله مشهود است، سرمايهداران بزرگ برای انتخاب شدن نمايندگان مورد نظر خود، از ابزارهای
گوناگونی حتی ستارگان سينما بهره گرفته و آنچنان جامعه را برای دادن رأی به منتخبان مورد نظر خود، آماده میسازند كه حتّی خود رأی دهنده از عوامل جبرآفرين بیخبر میباشد.
اكنون به جزء دوم برگرديم فرض كنيد از «جبر غير» آزاد شويم ولی نمیتوان در يك حالت بیتفاوتی زيست طبعا بايد به نقطهای پناه برد و آن زندگی در پرتو اقتضاء طبيعت انسانی است.
نقطه مهم در تشخيص اقتضای طبيعت و ويژگی ذاتی اوست، در اينجا جهانبينیهای مختلف به شدت در تشخيص مقتضای طبيعت تأثيرگذارند.
انسان نهاد الهی دارد
در جهانبينی الهی بشر مخلوق جهان بالاست و قدرت عظيمی او را از عدم به وجود آورده، و هر نوع كمالی را از عقل و هوش، بينايی، و شنوايی به او داده و خوان نعمت طبيعت را، در برابر او گسترانيده است.
وابستگی او به جهان بالا دقيقترين وابستگیها است كه نمیتوان برای آن نظيری در طبيعت جست، تنها مثالی كه میتواند وابستگی انسان را به خدا به نوعی ترسيم كند وابستگی صور و مفاهيم ذهنی با نفس انسانی است زيرا اين صور و مفاهيم مخلوق ذهن بوده و نفس انسانی پس از يك رشته تمرينها، آنها را در صقع ذهن میآفرينند، به
گونه ای كه اگر رابطه مفاهيم و صور با نفس انسانی قطع شود، چيزی از آنها باقی نمیماند.
انسان نيز شبيه اين رابطه را با خالق خود دارد كه هرلحظه از او وجود و هستی، نعمت و كمال دريافت میكند، كه اگر انقطاعی رخ دهد در جانب انسان چيزی باقی نمیماند.
در جهانبينی الهی طبيعت انسان يك طبيعت وابسته است، رابطه آن دو با هم، رابطه خالق و مخلوق است و هرچه دارد از آفريدگار خود دارد.
و به تعبير ديگر: او دارنده حقيقت خداگونه ای است كه به وجود او كاملا وابستگی دارد.
از اين بيان سه چيز نتيجه میگيريم:
1. از آنجا كه واقعيت خود، يك واقعيت وابستگی به مقام ربوبی است، خداخواهی، يعنی خودخواهی، و خدافراموشی يعنی خود فراموشی است برخلاف آنچه كه ماركس میگفت: «خداخواهی، خود فراموشی است».
دراينجا، دو جهانبينی مطرح است، در جهانبينی الهی، واقعيت انسان، جدا از وجود خدا نبوده و به او قائم است قهرا هر چه به مركز كمال نزديك شود بر كمال خود میافزايد، درحالیكه در جهانبينی الحادی، انسان يك موجود بريده از جهان غيب است و
اصولا جهان غيبی وجود ندارد كه انسان به او وابسته گردد.
2.از آنجا كه، غنی و بینياز مطلق، و خواهان كمال مخلوق خود است، قهرا رقيب انسان و دشمن او نيست بلكه آفريدگار و مربی و توانبخش اوست و خواهان سعادت و سلامت و كمال او میباشد.
و به ديگر سخن: مقام ربوبی و خدايی در عرض انسان و خواستههای او نيست بلكه مقام ربوبی بسان يك مربی دلسوز، معلم دلآگاه، خواستههای خود را بر او املا كرده تا سعادت او را تضمين كند.
3. از آنجا كه انسان وابسته به جهان بالاست طبيعت او طبيعت دينسالاری و دينمداری و وابستگی به خدای دانا و تواناست، هرگاه قوانينی از طريق پيامبران برای بشر وضع گردد و محدوديتهايی برای او در زندگی قائل شود نمیتوان آن را «جبر غير» دانست، كه در عرض انسان میباشد بلكه اين محدوديت لازمه وجود و چگونگی هستی اوست.
از اين بيان روشن میشود كه آزادی با دينسالاری كاملا همسو بوده و مقتضای طبيعت انسان میباشد، و اگر در آيين الهی تكاليف و بايد و نبايدهايی برای انسان وضع شود كه طبعا ضامن سعادت و خوشبختی اوست، با آزادی خردورزانه او كاملا همسو میباشد او بايد آزادی انديشه و عمل را در چارچوب اين قوانين رعايت كند، آنگاه برای زندگی فردی و اجتماعی و سياسی برنامهريزی نمايد.
برای اينكه همسويی آزادی با دينسالاری كاملا روشن شود به بيان زير میپردازيم.
آزادی و محدوديت در جامعه مدنی.
در «جامعه مدنی» انسانها از روی آزادی دست به تأسيس نظامهای اجتماعی میزنند و حكومتی را با تمام شاخه های خود پديد می آورند و مجلسی را برای قانونگذاری فراهم میسازند كه تمام افراد آزادی خود را با اين قوانين تطبيق دهند.
تفاوت جامعه مدنی با دينسالاری در اين است كه اصول و كليات قوانين در جامعه دينی از جانب خداست درحالیكه جامعه مدنی مشروعيت خود و قوانين حاكم بر جامعه را از رأی مردم میگيرد و درهرحال آزادیها محدود میشود و افراد مختلف مجازات میگردند.
آزادی به معنی فارغ شدن از هر نوع قانون و حد و مرز، قابل پذيرش نيست بالأخره بشر در زندگی اجتماعی خود بینياز از مقررات نيست زيرا در پرتو آن مقررات میتوان منافع جمعی را تأمين كرد.
پذيرفتن جامعه مدنی پذيرفتن قوانين و مقررات آن و در نتيجه محدوديت آزادی است.
اومانيسم يا انسان محوری
گروهی كه در غرب «خداخواهی» را با «اصالت انسان» در تضاد میبينند پديدآورندگان مكتب اومانيسم هستند، از نظر جهانبينی الهی خداخواهی جزء خصيصه ذات انسان و لازمه اقتضای طبيعت اوست درحالیكه در اين مكتب، اصالت از آن انسان بوده و كمال انسان در اين است كه خود سرنوشت خود را رقم بزند و از مقامی الهام نگيرد.
حقيقت اين است كه غرب پس از نفی عوالم طبيعی، در خود يك فقر معنوی عجيبی احساس كرد زيرا انكار خدا و تفسير جهان و انسان با قوانين خشك طبيعی، هر نوع عاطفه را از جامعه برچيد، و ارزش انسان با ارزش ماشين، يكسان گرديد، اين كار سبب شد كه او برای جبران عدم معنويت و عاطفه، اصلی به نام اصالت انسان را مطرح كند تا از خشكی و جمود زندگی بكاهد ازاينجهت مكتبی به نام «اصالت انسان» پديد آمد كه اصالت را به مخلوق میدهد و آن را از خالق سلب میكند.
درحالیكه ميان اين دو اصالت كمترين تضادی نيست زيرا اين دو، رقيب هم و دشمن يكديگر نيستند كه بگوييم خدا يا انسان، بلكه انسان بر اثر پيوستگی به آن دريای نامتناهی از او مدد میگيرد و سعی میكند كه خود را به مركز كمال نزديك سازد، تعبير قرآن در اين مورد اين است:
يا أيّها الإنسان إنّك كادح إلی ربّك كدحا فملاقيه.
«اين انسان تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت میروی و او را ملاقات خواهی كرد».
در حقيقت كمال انسان قطرهای است از آن دريا، و اگر به آن دريا بپيوندد ديگر قطره نيست، بلكه دريا است و در حد تعبير آن گوينده:
قطره دريا است اگر با درياست ورنه او قطره و دريا دريا است
رنسانس در غرب هرچند نوآوریهايی در علوم طبيعی و فلكی پديد آورد، و قوانين پوشيده را آشكار ساخت ولی بر اثر غفلت از آموزههای الهی يك نوع انحطاط فكری درباره شناخت انسان و ماورای طبيعت به بار آورد كه هرگز قابل جبران نيست.
ارزشگذاری: خدا يا انسان
باتوجه به اينكه خدا در مكتب الهی مربی آگاه و تواناست و خواهان كمال انسان میباشد و هيچ فردی به خصوصيات مصنوع خود مانند صانع او آگاه نيست، او از زيروبم زندگی بشر و خواسته های درونی و برونی او آگاه است طبعا ارزشگذاری او مطابق فطرت و كمال او خواهد بود ولی در اينجا برخی از غريبان كه تحت تأثير انتقام از كليسا قرار گرفته اصالت را به انسان میدهند و میگويند كمال مطلوب انسان آن است كه خود ارزشگذار باشد نه اينكه از ارزشهای وضع شده ديگران تبعيت و اطاعت كند.
اين گروه اطاعت از خدا را با ميل به رهايی و آزادی و حتّی نيرومندی مغاير میدانند.
ژان پل سارتر كه از پيشروان اين انديشه است میگويد:
قول به آزادی انسان مستلزم اين است كه افراد بشر ملعبه خدايان يا هر قوه ديگری ماسوای خود نيستند بلكه آزادی مطلق دارند و رها و مستقل و غير متعلق و غير مرتبطند و خلاصه به حال خويشند آينده به كلی باز و غير مسدود است، اگر خدايی بود كه همهچيز را مقدور میكرد يا حتی همهچيز را میدانست، آينده به ضرورت چنان میبود كه خدا در علم قبلی خويش میديد. ازاينرو، نفی خالقی عليم، شرط عقل و منطق حريت كامل انسان است. «3»
در نقد نظريه «سارتر» چهار نكته را يادآور میشويم:
1. نظريه «سارتر» بسان كسی است كه قبلا مدعی را تنظيم كرده و به دنبال دليل آن است و لذا به خاطر اثبات مدعای خود همه اصول عقلی و فلسفی را ناديده میگيرد، از آنجا كه او خواهان آزادی مطلق انسان است و كمال را در آزادی مطلق میداند ازاينجهت وابستگی انسان را به خدا نوعی ملعبه تلقی میكند و در تصور خود با نفی آن به مقصود خود میرسد.
2. با نفی خدا نيز آزادی مطلق انسان تأمين نمیشود، مسلّما نه! زيرا خصوصيات وجودی او به گونهای است كه تكوينا محدوديت آفرين است، او نمیتواند بدون وسيله در هوا بپرد، يا هر نوع غذا و شرابی را بخورد يا بنوشد، زيرا اين نوع آزادی به قيمت مرگ او منتهی میشود، اگر اين نوع محدوديتهای تكوينی با آزادی او سازگار است، محدوديت وابستگی او به خدای جهان نيز با آزادی او منافاتی نخواهد داشت و همگی از خصيصه وجود انسان سرچشمه میگيرد، زيرا وجود امكانی او بدون علت، امكانپذير نيست.
3. سارتر تصور كرده علم پيشين خدا از انسان سلب آزادی میكند، و به افعال بشر ضرورت و ناچاری میبخشد، درحالیكه از نظر فلسفی اين نظريه منحط، كاملا مردود است، بلكه خواهان آزادی در مقام عمل اين انديشه را مطرح میكنند و میگويند:
میخوردن من حق ز ازل میدانست گر مینخورم علم خدا جهل بود
4. سارتر آزادی را هدف انديشيده درحالیكه آزادی وسيله رسيدن به كمال است، يك فيلسوف نبايد به خاطر حفظ وسيله، همه نوع اصول را زير پا نهد و بگويد نفی خالق عليم شرط عقل و منطق حريت كامل انسان است. ولی اگر آزادی مطلق هدف بود ناچار بايد وجود خدايی را كه در زندگی انسان محدوديت ايجاد میكند نفی كنيم.
محدوديتهايی از روی عشق و رغبت
در عرفان اسلامی معرفت يك فرد موحد به پايهای میرسد كه به خدای خود عشق میورزد و در سرتاپای وجود خود جز خدا نمیيابد، و با كمال رغبت و فرورفتگی در محبت خدا، اعمال و وظايف خود را انجام میدهد. و به تعبير امير مؤمنان عليه السّلامكه میفرمايد:
«ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا في جنّتك بل وجدتك أهلا للعبادة».
«من تو را ای خدا به خاطر ترس از آتش و يا آز در بهشت نمیپرستم بلكه انگيزه من برای پرستش اين است كه تو را شايسته آن يافتم».
كشش اين نوع افراد به سوی خدا و فرمانبری آنها كاملا لذت بخش بوده و هرگز آن را با آزادی خود در تضاد نمیبينند.
كسانی كه بر اثر محدودنگری، هستی را در چهارچوب ماده و انرژی منحصر كردهاند و هدف از وجود انسان را در لذتگرايی انديشيدهاند برای آن نامحرمان، سخن گفتن از عشق به خدا و از عرفان اسلامی دور از بلاغت است
پاورقی
(1). هابر- لويتان به نقل از آزادی و تربيت، ص 9.
(2). جان استوارت ميل، درباره آزادی.
(3). آنيرابرلين چهار مقاله در باب آزادی، ص 46.
(4). ژان پل سارتر، نوشته كريسين موريس: ص 66، چاپ تهران، 1349.